یا لطیف
هر سال 28 صفر مادبزرگم نذری داره...امروز به فکرم افتاده بود ببینم چندم اسفند می شه...بین کوهی از کتاب و دفتر و برگه که روی میزم تلنبار شده بود دنبال تقویم جیبیم می گشتم که چشمم افتاد به یه کاغذ...با کنجکاوی برش داشتم و خوندمش.عکس جبهه ی جنگ بود... اصلا یادم نمی یومد از کجا آوردمش...چند لحظه ای که فکر کردم یادم اومد مال چی بود...یه ویژه نامه ی کوتاه که به مناسبت هفته ی بسیج بهمون داده بودند...روزی که رفته بودیم یادواره ی شهیدی که متاسفانه و متاسفانه و متاسفانه اسمشون تو خاطرم نیست...و من حتی یه نیم نگاه هم بهش ننداخته بودم...
روش یه شعری نوشته بود که خیلی روم تاثیر گذاشت...این بود:
عشق یعنی استخوان و یک پلاک...سال ها تنهای تنها زیر خاک...
واقعا عشق یعنی همین...نه عشق های پوشالی امروزی...
پ.ن:برام دعا کنید بتونم برم شلمچه...خیلی دوست دارم...می گن هر کی بره اونجا وقتی بر می گرده دیگه اون آدم قبلی نیست...بلکه ما هم پامونو تو خاک اونجا بزاریم یه خورده درست بشیم...
پ.ن:من اگه یه روز تونستم اون قالبی که خودمم ازش خوشم بیاد درست کنم اسمم رو عوض می کنم!!!
پ.ن:زیادی حرف زدم...دعا یادتون نره.